گفت و گوی تفصیلی با آناج (بخش اول)

 علیرضا نوین پنجاه و چهارمین شهردار تبریز بود. او در تاریخ 26 آذر۱۳۸۴ با رای اعتماد همه اعضای دومین دوره شورای اسلامی شهر تبریز در تالار اجتماعات کاخ شهرداری تبریز به عنوان شهردار این شهر معرفی شده بود. شاید بسیاری از مردم تبریز علیرضا نوین را صرفا به عنوان شهردار بشناسند، اما سوابق و تجارب بسیاری از دوران دفاع مقدس و خدمت در سطوح بالای سپاه پاسداران در کارنامه وی ثبت شده است.

این قسمتی از متن "ویکی پدیای" شهردار و رزمنده سابق تبریزی هشت سال دفاع مقدس می باشد.
در ابتدای گفت و گوی تفصیلی و متفاوت آناج با شهردار روزهای نه چندان دور کلانشهر تبریز، نوین خود را اینگونه معرفی می کند:
من علیرضا نوین هستم
من علیرضا نوین هستم و در هشتم اسفند ماه سال 1339 در تبریز و در محله کوچه باغ در خانواده ای متدین متولد شده ام. پدرم راننده ی اتوبوس مسیر تبریز-آذرشهر بود و هرروز در این مسیر معلمان و فرهنگیان را جابجا می کرد. بعد ها پدرم نقل می کرد که یکی از مسافران این مسیر صمد بهرنگی بود. وقتی هفت ساله بودم از کوچه باغ به محله شهریار اسباب کشی کردیم و تا به امروز همانجا زندگی می کنیم،که به محله "شهیدان شهری" نامیده می شود.
در این محله یک دبستان و یک مدرسه راهنمایی به نام های "شهریار" و "آذرآبادگان" وجود داشت که من نیز در این مدرسه ها تحصیل کرده و در دوره دبیرستان نیز در دبیرستان "فردوسی" ثبت نام کردم. سال تحصیلی 56 – 57 ما با 29 بهمن تبریز مصادف شد که من آن زمان دانش آموز بودم و کلاسهایمان مشرف بر خیابان امام(ره) بود و ما شاهد و ناظر بر شعارهای مردم و صحنه هایی همچون هجوم به بانک و پاساژهایی که مغازه های مشروب فروشی داشت، بودیم.
حاج حسین مهرآمیز معلم حرفه و فن ما در دوره ی سوم راهنمایی بود و از لحاظ مذهبی و اعتقادی بر دانش آموزان تاثیرگذار بود و من نیز قرآن را به صورت تکمیلی در محضر ایشان آموختم.
با مسایل انقلاب و رژیم نحس پهلوی بیشتر در جلسات قرآن خانه ی آقای مهرآمیز آشنا شدم. من توانستم به طور مداوم در آن جلسات شرکت کنم اما بعدا اطلاع یافتم که حاج حسین مهرآمیز جلسات را به صورت جامع تر و گسترده تری برگزار می کند.
وقتی دو چک حسابی از ناظم مدرسه خوردم!/ احساس کردم دیگر نمی توانم در تبریز بمانم
اهل فوتبال بودم!
در ایام نوجوانی اهل فوتبال بودم و معمولا در مسابقات شرکت می کردم و جزء افراد مطرح و قوی در بازی فوتبال بین همسالان خود بودم.
مسجد حاج شفیع حتی ماه ها قبل از سال 56 جزء مساجد فعال به شمار می رفت. آن موقع آقای پورمحمدی(امام جمعه ی فعلی مراغه) به عنوان طلبه ای گمنام به محله ما اعزام شده بودند، برای ما صحبت می کردند و جلسات قرآن تشکیل می دادند.
از ماه محرم و صفر معرفی امام و مسائل انقلاب به صورت جدی شروع شد و من هم در مسجد مقبره در فعالیت هایی مثل پخش اعلامیه ها شرکت داشتم.
وقتی دو چک حسابی از ناظم مدرسه خوردم!
حتی پس از 29 بهمن، وقتی دانش آموزان را به شکل تشریفاتی به جلو عمارت استانداری بردند، من از بین آن ها به اصطلاح جیم شدم و فرار کردم. آن روز اگر اشتباه نکنم آموزگار به تبریز آمده بود و در آن جلسه چنین مطرح کردند که 29 بهمن کار عده ای یاغی و آشوبگر از آنسوی مرزها بوده است.
به خاطر نرفتن آن روزم دو نمره از انظباطم کسر کردند و ناظم دبیرستان (آقای افتخاری) دو چک حسابی هم به دم گوشم خواباند.
پس از اخذ دیپلم در بازار و مسجد فعالیت داشتم و هنوز هم سخنرانی های آتشین مرحوم سید ابالفضل موسوی را به یاد دارم. یکبارهم به همراه دوستان آیت الله قاضی را زیارت کردیم.
آناج: از ورودتان به سپاه و پاسدار شدنتان بفرمایید.
پس از اتمام دبیرستان به ژاندارمری مراجعه کردم تا به خدمت سربازی اعزام شوم. اما یکی از سروان های ژاندارمری فحش رکیکی خطاب به افرادی که به ژاندارمری آمده بودند، داد؛ این اتفاق ناشایست باعث شد من از انجام خدمت سربازی به کل منصرف شوم.
در آستانه ی پیروزی انقلاب در آموزش و پرورش ثبت نام کرده و حکم معلم قرآن به من دادند تا به هریس بروم و آنجا تدریس کنم. زمان بحث خدمت سربازی مطرح شد و از دوستان انقلابی گفتند هرکس به خدمت سربازی نرفته است می تواند از طریق سپاه اقدام کنند. من نیز دیدم هم خدمت سربازی ام مانده و هم به سپاه به عنوان یک نهاد انقلابی تمایل دارم. به هر حال شور و شوق جوانی به خدمت و انقلاب ما را به سپاه (به عنوان یک نهاد مکتبی نه نظامی) سوق داد.
تدریس قرآن از وظایف اولیه ام در سپاه بود
من به عنوان نیروی ذخیره وارد سپاه شدم و از جمله فعالیت های من در سپاه نگهبانی در برجک ها و آموزش قرآن و گشت های شهری بود. مثلا مرا برای تدریس قرآن به "بابا باغی" فرستاند.
آن موقع سپاه خیلی محدود بود و حدود 60 نفری بودیم که همه همدیگر را می شناختیم. مثلا شهید شفیع زاده، شهید تجلایی، آقای حاج احد پنجه شکار، سردار باغبان و اقای علی اصغر شعردوست و ... حضور داشتند.
در سال 59 بعنوان نیروی رسمی برای من کد و پست تعیین کردند و من به عنوان جانشین معاونت نیروی انسانی (پرسنلی) منصوب شدم و در گزینش نیروی انسانی نیز فعال بودم.
آناج: به نظر می رسد روحیه نظامی نداشتید...
عشق به اسلحه و تق تق تفنگ داشتم اما اهل از جلو نظام و خبردار و این فضا ها نبودم.
پس از گذشت اندک زمانی من عضو شورای فرماندهی و مسئول پرسنلی کل سپاه در استان آذربایجان شرقی شدم.
شهریور سال 60، اولین مسئول بسیج تبریز شدم
در 5 آذر 59 بسیج به فرمان امام(ره) تشکیل شد و من در شهریور ماه سال 60 اولین مسئول بسیج شهرستان تبریز شدم. آن زمان در مساجد پایگاه مقاومت زیر نظر سپاه و واحد احتیاط به عنوان شعبه های کمیته انقلاب اسلامی، نیز فعال بودند.
شور و شوق جوانی من به قدری بود که هر شب یک دور تبریز (آن زمان این همه توسعه نیافته بود و وسیع نبود) را می گشتم. منافقین به صورت مسلحانه وارد میدان شده بودند و این موجب حساسیت بیشتر ما می شد و نیرو و انرژی زیادی برای مهار منافقین صرف می کردیم.
هنوز اداره اطلاعات شکل نگرفته بود و سپاه ماموریت اداره اطلاعات را انجام می داد.
شهید احد کمالی نژاد مسئول اطلاعت بسیج بود. ما پایگاه های متعددی داشتیم و روحانیت نیز از طرف سپاه ناطر بر پایگاه ها بود. آن زمان 9 ناحیه داشتیم (که الان به آن حوزه می گویند) و روحانیونی چون آیت الله آل هاشم و آقای آقازاد، حاج آقا رضایی و پدر زنم حاج آقا انصاری، بر آن نظارت می کردند.
وقتی امروز انرژی ها صرف رایانه و موبایل و ماهواره می شود!
البته آن روزها فعالیت ها مثل امروز نبود ما تلاش و انرژی فوق العاده ای داشتیم که همه را در این مسیر به کار می گرفتیم. اما امروز بیشتر انرژی ها صرف رایانه و موبایل و ماهواره می شود.
آناج: در همان سالها ازدواج کردید؟
من در سال 65 ازدواج کردم. هر روز از سال 65 برای ما خاطره ساز بود.
در قضیه خلق مسلمان تهمت های فراوانی به شهید آیت الله مدنی(ره) شده بود
آناج: میانه تان با خلق مسلمان چگونه بود؟
خلق مسلمان هم برای ما مصیبتی بود. من در سه مرحله از درگیری با خلق مسلمان حاضر بودم. آن دو بار می خواستند صدا و سیما را تسخیر کنند که ما نیز از طرف سپاه برای مهار آن ها اعزام شدیم که آن ها یک بار مقاومت کردند و یک بار هم به راحتی تسلیم شدند و بار دیگر هم در پل منجم در گشت شبانه سپاه ، با عواملی از آنها درگیر شدیم.
وقتی دو چک حسابی از ناظم مدرسه خوردم!/ احساس کردم دیگر نمی توانم در تبریز بمانم

نباید هوشیاری مردم تبریز را در آن ایام فراموش کنیم
خود محله منجم (خیابان بهار به بعد) به منطقه عملیاتی تبدیل شده بود؛ خاکریز زده بودند و شب ها عابران را کنترل می کردند که ببینند طرفدار امام است یا شریعتمدار! اما ما نباید هوشیاری مردم تبریز را در آن ایام فراموش کنیم.
باید برجستگی نقش آیت الله مدنی را در این اتفاقات به تصویر بکشیم. در این غائله تهمت ها و افتراهای زیادی به ایشان بستند و من از نزدیک شاهد فداکاری ها و زحمات آن مرد مجاهد و انقلابی بودم.
آناج: از بین علمایی که امروز در میان ما هستند، چه کسانی علیه جریان خلق مسلمان فعال بودند؟
از جمله آقای آقازاده در آن ایام خیلی تلاش کردند. ایشان از علمایی بودند که سپاه هر از گاهی با ایشان جلسه تشکیل می داد و درس نهج البلاغه هم می گفت.
آقای حاج شیخ عبدالحمید بنابی را نیز از پیش می شناختم که در مسجد حاج شفیع به منبر می رفتند؛ ایشان نیز نقش داشتند اما قدری محافظه کاری می کردند و مثل آقای آقا زاده علنی تر موضع گیری نمی کردند. آقای کرمی نیز از مدافعان انقلاب و پیرو امام بود. مرحوم آقای رضایی(پدر دو شهید) و خیلی های دیگر نیز انقلابی و فعال بودند.
آقای سید حسین موسوی آن زمان دادستان بود و با سپاه ارتباط مستقیم داشت و الان نیز در قم به عنوان مدرس فعالیت می کند.
آقای حکم آبادی را نیز به یاد دارم که یکبار سپاه قصد داشت جهت دستگیری او اقدام کند ولی به نوعی می خواستند حفظ حرمت کنند ، با حکم آقای موسوی او را به شکل تبعید به تهران فرستادند.
خلق مسلمان ایجاد شده بود تا برادر را به جان برادر بیاندازد
غائله خلق مسلمان طوری بود که برادر را به جان برادر انداخته بود و در کل کشور به طور هماهنگ خلق ترکمن، خلق عرب ، بلوچ ، خلق ترک، خلق کرد و ... را در همه جای ایران پراکنده بودند اما هوشیاری مردم ما منجر به ختم عائله خلق مسلمان بدون خونریزی شد.
آناج: لطفا از دوران دفاع مقدس و حضورتان در جبهه ها برایمان بگویید.
سال 60 ایامی بود که امام دستور داد سپاه مستقیما و مستقل از ارتش وارد جنگ شود. اولین نیرو ها با حضور شهید مدنی از ساختمان عملیات (ناحیه بسیج فعالی در خیابان حافظ) اعزام و در گردان سوسنگرد مستقر شدند.
نیروهای ما پاسدار بودند و با نیروهای نامنظم شهید چمران که تبدیل به بسیج شدند، ادغام شده بودند. در عین حال در مهر ماه سال 60 سپاه در کردستان نیز درگیر بود.
شهید باکری قبول کرد من هم به جبهه بروم
در سال 62 شهید آقا مهدی باکری قبل از عملیات خیبر به تبریز آمده و درنماز جمعه صحبت کردند. چنین مقرر شد که من به عنوان مسئول بسیج هزار نفر را از تبریز برای عملیات خیبر آماده ی اعزام کنم. به آقا مهدی گفتم به شرطی این هزار نفر را تهییج می کنم که خودم نیز به عنوان مسئول بسیج آن ها را همراهی کنم و به جبهه بیایم. اقا مهدی خندید و گفت این خیلی هم خوب است! سپس با آقای چیتچیان فرمانده وقت سپاه صحبت کرد و قرار شد من هم به جبهه بروم.
من به جبهه رفتم و بعد از یکسال مرا به عنوان مسئول بسیج قرار دادند. در اولین ورود در عملیات خیبر در گردان شهید اصغر قصاب عبداللهی معاون دسته شدم. پس از عملیات خیبر به تبریز برگشتم.
در فروردین سال 63 آقا مهدی مسئولیت تشکیل بسیج در داخل لشگر عاشورا را بر عهده ی من گذاشت. معاونت بسیج چیزی شبیه همان معاونت پرسنلی بود که به امر سازماندهی، آموزشی، رفاه و سایر امور بسیجیان مربوط می شد.
نفوذ آقا مهدی در قلبم مانع شد تا مسئولیت محوله را قبول نکنم!
تقریبا در مهرماه همان سال بود که شهید آقامهدی به من گفتند آماده شو تا بروی و گردان مهندسی را تحویل بگیری. من هیچ اطلاعاتی درمورد کار گردان مهندسی و برنامه ی آن نداشتم اما با توجه به نفوذ معنوی که آقا مهدی در دل ما داشت، من نتوانستم قبول نکنم. بنابراین من فرماندهی گردان مهندسی را بر عهده گرفتم.
تقریبا یک ماه بود که گردان را تحویل گرفته بودم به من گفتند آماده شوید جایی برویم؛ رفتیم و به منطقه ی عملیات بدر رسیدیم. آقا مهدی گفتند تعدادی نیروی جان برکف را آماده کنید که بتوانند سه ماه به عقبه برنگردند. همچنین گفتند راننده لودر، کمپرسی، بلدوزر و تعدادی پشتیبان هم آماده کنید.
آقامهدی مرا توجیه کردند. قرار بود قسمتی از حور را برای قرار دادن چادرها بخشکانیم، پل هایی را داخل نی زار ایجاد کنیم و ... آقا مهدی اصرار داشتند از فاصله محل مورد نظر تا دجله را پل بزنیم. ما ههم در داخل نی زارها پل های نفررو و یونولیتی ایجاد کردیم و هم اسکله هایی که برای حرکت قایق ها بعد از عملیات لازم بود.
ماه ها گذشت و در اسفندماه عملیات شروع شد. در عملیات لودر بولدوزرهای جدیدی به نام دوزیست در اختیار ما گذاشته بودند و قرار بود آن ها در روی باتلاق ها حرکت بدهیم و خودمان را به منطقه عملیاتی غرب دجله برسانیم اما متاسفانه این شناورها جوابگوی نیاز ما نبودند و در اولین حرکت در باتلاق نی زار فرو رفتند. همه ی لشگرها مثل ما در همین وضع قرار گرفتند و گزارشی که در آن ایام به قرارگاه خاتم داده شد این بود که این دستگاهها پاسخ گو نیستند.
سپاه تصمیم گرفت از عقبه و هورالعظیم ( شط علی ) تا دجله یک پل عبوری ایجاد کند. در واقع دو سه روز پس از عملیات پل خیبری وصل شد و پل های نفرو رو را که در عقبه ایجاد کرده بودیم جمع کردیم و ماشین ها و نفرات از روی پل خیبر عبور کردند. ما توانستیم دو لودر بیل بکو را به منطقه منتقل کنیم.
کنار دجله رسیدیم؛ تعدادی از نیروها مثل گردان آقای نظمی عبور کرده بودند و در قسمت معروف به کیسه ای فشار بر نیروهای خودی زیاد بود. برای اینکه فشار بر آنان کم شود آقا مهدی به ما ماموریت دادند که روی دجله پلی ایجاد کنیم. همان پل های نفررو را جمع کردیم و توانستیم قبل از شهادت آقامهدی دوباره به سرعت روی دجله نصب کنیم. ما پل را ببه گونه ای نصب کرده بودیم که حتی موتور هم می توانست از روی آن عبور کند.
فرمانده سپاه جنوب عراق با عصای خود بر روی پل خیبر می کوفت!
در شب آخر عملیات دستور عقب نشینی صادر شد. در ماهواره نشان داده بود که ژنرال ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه جنوب عراق روی همان پل ایستاده بود و با عصای خود بر روی پل می کوفت و می گفت این نوآوری نیروهای ایران در ساخت این پل و عبور از دجله برای عراقی ها جالب و تعجب آور بود.
در عملیات بدر شهید آقا مهدی باکری و شهید تجلایی و شهید جوادی و تعدادی از فرماندهان و رزمندگان به شهادت رسیدند و سپس عده ای از نیرو ها که زنده بودند عقب نشینی کردند و پیکر عده ای نیز تا چند سال پیش در همان قسمت کیسه ای ماند. پیکر برادر من نیز سه سال پیش منتقل شد.
وقتی دو چک حسابی از ناظم مدرسه خوردم!/ احساس کردم دیگر نمی توانم در تبریز بمانم
عملیات بدر در نهایت اندوه، بدون فرمانده به پایان رسید
عملیات بدر در نهایت اندوه، بدون فرمانده به پایان رسید. لشکر تا مدتی بدون فرمانده بود چرا که انتخاب فرماندهی به جای شهید باکری سخت بود؛ تا اینکه در سال 64 سردار امین شریعتی به فرماندهی لشکر انتخاب شدند و ما خودمان را برای عملیات والفجر هست آماده کردیم.
عملیات والفجر هشت بزرگترین عملیات آبی خاکی با مختصات خاص بود. ما در این عملیات علیرغم جزر و مد آب باید از اروند عبور می کردیم. ما کاملا در استتار کار می کردیم و به یاد دارم وقتی به منطقه می رفتیم تا سه چهار ماه نمی توانستیم به عقب برگردیم چرا که عملیات کاملا سری بود و فقط نیروهای اطلاعات عملیات، مهندسی و خود فرماندهی در جریان عملیات بودند. در این عملیات نیز کارهای مختلفی مثل ایجاد پل، ایجاد اورژانس، آوردن خاک از جای دیگر، آوردن مهمات و احداث مقر نیروها، جاده کشی، اسکله زنی، مواضع توپخانه و ادوات، احداث بنه های لجستیکی و ایجاد خاکریز و هرنوع عملیات خاکی و ....انجام شد.
در این عملیات پس از اینکه غواصان به آن سوی اروند رسیدند ما از طریق پل هایی (سطحه های شناور 20 تنی) که از ارتش گرفته بودیم، مهمات و امکانات لازم را انتقال دادیم.
چون در این عملیات مسئولیت عبور از اروند به مهندسی واگذار شده بود.
در عملیات والفجر هشت ما نزدیک 100 دستگاه لودر و بولدوزر و دیگر ماشین آلات مهندسی به غنیمت گرفتیم. و همین ها امکانات زیرساخت مهندسی عاشورا به حساب می آمد که بعدها از گردان به یک گروه بزرگ مهندسی تبدیل شدیم.
همزمان با پیشروی نیروها باید نیروهای مهندسی نیر پیش می رفت و برای آن ها خاکریز و سنگر درست می کرد. آن زمان مهندسی بیش از 500 نفر نیرو در اختیار داشت. (بعد از فتح فاو و عبور موفقیت آمیز رزمندگان از فاو و پیشروی تا کارخانه نمک)
آن روزها سخت ترین روزهای ما بود که گردان حبیب در کارخانه نمک زمین گیر شده بود و حدود یک ماه طول کشید که هر شب عراقی ها حمله می کردند و به نوعی باید مقاومت می کردند. ما شهیدان زیادی در عملیات والفجر هشت دادیم اما بالاخره خط تثبیت شد.
عملیات های کربلای چهار و کربلای پنج نیز در سال 65 صورت گرفت.
لشکر ما در عملیات کربلای چهار به نوعی عملیات فریب انجام داد. البته اصل عملیات را لشکر 19فجر انجام داد. در کربلای پنج برای رسیدن به مواضع پنج ضلعی ها و کانال ماهی عراقی ها و نقطه صفر مرزی شلمچه کارهای زیادی انجام گرفت.
به یاد دارم که در آخرین روز عملیات کربلای 5 در مرز شلمچه بیش از 500 متر کانال زده بودیم و نیروها در کانال رفت و آمد می کردند. به هرحال هم به مرز رسیدیم وخرمشهر از تیررس مستقیم گلوله های دشمن آزاد شد.
در عملیات کربلای 5 ماموریت ما احداث اورژانس و ایجاد خاکریزهای بلند و گسترده و جاده و سنگر و پاکسازی منطقه و ایجاد نهرهای فرعی برای تردد قایق ها و مسئولیت عبور بود.
در اوایل سال 66 من رئیس سپاه پنجم باقرالعلوم شدم که شامل استان های زنجان، قزوین، اردبیل، آذربایجان شرقی و قسمتی از همدان می شد. تیپ انصارالمهدی زنجان، تیپ صاحب الامر قزوین، تیپ ابالفضل العباس اردبیل، تیپ 31 صاحب الزمان تبریز و تیپ انصار الحسین همدان زیرمجموعه ی آن در شکل گسترده قرار داشت و در سال 66 به منطقه غرب منتقل شدیم و عملیات والفجر ده و ازاد سازی حلبچه اتفاق افتاد.
در سال 67 در قرار گاه نشسته بودیم که خبر رسید گویی صلح شده است! آقای شریعتی گفت چنین چیزی واقعیت ندارد. یکی از بچه ها گویا از بی بی سی شنیده بود و او خبر را برای ما آورده بود. تا اینکه دیدیم واقعا صلح شده است.
آناج: وقتی این خبر را شنیدید چه حس و حالی داشتید؟
ما در حالت ناباوری قرار داشتیم. نمی توانستیم صلح را باور کنیم چون امام با قاطعیت گفته بودند اگر جنگ 20 سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم؛ از طرفی وقایع نیز دال بر صلح نبود؛ هرچند ما می شنیدیم که فاو از دست رفته است، عراق شیمیایی زده یا نیروهایمان به این سوی اروند عقب نشسته اند؛ اما خودمان که در غرب بودیم چیزی نمی دیدم و اتفاقی نیافتاده بود.
البته قبل از اینکه خبر صلح را بشنویم، در منطقه غرب و عملیات مرصاد و اسلام آباد که منافقان حمله کرده بودند، ما مجددا وارد عملیات شدیم.
با قاطعیت امام(ره)، صلح به ذهنمان هم خطور نمی کرد
وقتی قاطعیت امام را به یاد می آوردیم و به این فکر می کردیم که صلح با چه کسی؟ باورمان نمی شد، اصلا به ذهنمان هم خطور نمی کرد.
پس از اینکه آقای شریعتی به تهران رفتند و پچ پچ ها بیشتر شد، در قرارگاه لشکر به یاد شهدا، مخصوصا آقا مهدی، زیارت عاشورا خواندیم و پس از اتمام دعا روحانی مجلس درمورد احکام و احادیث و روایات صلح پیامبر و ائمه و ... صحبت کرد.
پس از گذشت یک هفته سردار رضایی تمام مسئولان را در تهران جمع کردند و ما را در مورد صلح و علت ها و شرایط توجیه کردند و گفتند که ما از نظر سیاسی در کدام مقطع قرار داریم و چرا باید قطعنامه را بپذیریم.
زمانی که بیمارستان محلاتی و زمین دادگستری، جزو فتوحات سپاه می شود.
پس از قطعنامه 598 وظیفه ما این بود که پادگان ها را آماده کنیم چون لشکرها پادگان نداشتند. در تبریز قسمتی از لشکر را به شهید قاضی بردیم که آنجا را با عملیاتی از دست وزارت به زور و در حالی که ناقص بود گرفتیم و قسمتی نیز در منظریه و اتوبان شهید کسایی ساختمان فعلی ستاد مستقر شدند. آنجا نیز مال دادگستری بود و نیمه کاره رها شده بود، ما شبانه عملیات کرده و آنجا را به تصرف درآورده بودیم.
یکی دیگر از اقدامات ساختمانی آن ایام، محل بیمارستان شهید محلاتی است که بدلیل نیاز آن ایام به شکلی به دست سپاه افتاد که برای اسکان مجروحین اورژانسی منطقه غرب کشور استفاده می کردیم و بعدها حق و حقوق جهاد سازندگی را که این ساختمان مربوط به آنها بود توسط سپاه پرداخت شد. البته شکایت و اذیت هایی برای خود من هم ایجاد شد . ولی چاره ای نبود. چون بعد از جنگ برگشته بودیم و یک مترمربع هم فضای سازمانی نداشتیم.
آناج: در موضوع بیمارستان تیراندازی هم شده بود؟
بعید می دانم چون جهاد مسلح نبود اما احتمالا بعدا مقاومت هایی صورت گرفته بود. در شب اول چنین چیزی وجود نداشت چون کارمان را کاملا با استتار و اختفا انجام داده بودیم.
با وجود نیروهای موثر بومی چرا باید جز مرئوسین باشیم؟!
آناج: کی و چرا تهران رفتید؟
پس از مدتی احساس هجرت به من دست داد و احساس کردم دیگر نمی توانم در تبریز بمانم. چون هر فرماندهی که به سپاه می آوردند همه غیربومی و خارج از لشکر 31 می آمد. مثلا آن زمان آقا مصطفی یا آقای کبیری جانشین شهید باکری بودند، در اردبیل نیز حاج رحیم نوعی اقدم و در تبریز هم سردار فاطمی بودند. با خود می گفتم با وجود چنین نیروهایی چرا ما باید جزء مرئوسین باشیم!
پس از آقای شریعتی آقای شمشیری آمد که اهل اصفهان و فرمانده خاصی بود. پس از آقای شمشیری آقای اسدی اهل شیراز آمد و بعد فرماندهان دیگر غیر بومی.
به آقای فرهنگی گفتم، به آقای اسدی بگو نوین دیگر نخواهد آمد!
البته در تبریز این مشکل وجود دارد که افراد از یکدیگر پشتیبانی و حمایت نمی کنند و عملا مسئولین غیربومی سرکار هستند که بنظرم نوعی بی حرمتی به کادر شایسته و کارآمد بومی است. یک روز آقای اسدی پشت تلفن از من پرسید کجایی؟ گفتم من در تهرانم و چند روزی را اینجا می مانم. آن زمان آقای فرهنگی جانشین من بود و به او گفتم به آقای اسدی بگو که نوین دیگر نخواهد آمد.
گفتند حداقل در جلسه تودیع معارفه شرکت کن! گفتم به جلسه تودیع معارفه هم نخواهم آمد. طی حکمی آقای فرهنگی را در ریاست ستاد قرار دادند. من نیز پس از اتمام دوره فرماندهی و ستاد ( دافوس ) در در اوایل سال 70 به جانشینی مهندسی نیروی زمینی کل سپاه منصوب شدم که آن زمان آقای ایزدی فرمانده بود. پس از اینکه آقای جعفری فرماندهی را برعهده گرفت، بلافاصله مرا از جانشینی تودیع و به عنوان معاون مهندسی نیروی زمینی سپاه قرار داد.
با ریسک مدیریتی توانستیم در شرایط خاص،70 پادگان و 15هزار خانه سازمانی و مراکز رفاهی ایجاد کنیم
آن دوران، دوران خوبی بود و خدارا شکر می کنم که ما به موقع بازسازی و سازندگی را شروع کردیم. ما در ایران 70 پادگان و بیش از 15 هزار خانه سازمانی ایجاد کردیم و استارت همین طلائیه ها را همان زمان در تهران زدیم و به عنوان مرکز رفاهی پرسنل در تمام استان ها ایجاد کردیم. سپاه به موقع توانست این مشکلات را حل کند اما برادران ارتشی ریسک مدیریتی نکردند که این یکی از عیب های آن هاست. من آن زمان ساخت پادگان زنجان و اردبیل و تبریز را با اولویت شروع کردیم و در کل کشور، غرب و شرق و شمال و جنوب پادگانهایی را احداث نمودیم...
وقتی تصمیم گرفتم وارد مجلس شوم
من از سال 70 تا سال 82 در وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح مسئول و مجری پروژه های عمرانی نیروی زمینی سپاه بودم. از طرفی از سوی آقای فیروزآبادی حکم مسئولیت پاکسازی مناطق آلوده به مین در غرب و جنوب را داشتم. همچنین از آقای جعفری نیز حکم بازسازی داخلی سپاه را داشتم که آن زمان قرارگاه خاتم وجود نداشت و ما قرارگاه کربلا را راه انداختیم.
ما پروژه های مختلف دیگر را نیز شروع کردیم و انجام دادیم تا اینکه بعد از سال 82 بعد از اینکه آقای رضایی از سپاه خارج شد، این زمزمه ها به گوش می رسید که نیروهای سپاه به خارج از سپاه نیز توجه و عنایت داشته باشند و در جایگاههای حساس و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی هم حضور پیدا کنند. لذا در مقطعی از زمان من تصمیم گرفتم وارد انتخابات مجلس شوم.